سفارش تبلیغ
صبا ویژن
8pic.ir     آپلود رایگان عکس و فایل

نوشته شده توسط : علـــی

بسم الله الرحمن الرحیم

آقا شیخ عبدالله(نجفی) خیلی بکر بود و سراسر وجودشان صفا و صداقت و پاکی بود. ایشان میگفت: من در ایل خودمان میخواستم رئیس قبیله بشوم، اما دیدم فایده ای ندارد، به همین خاطر رها کردم و از ایل خودمان بیرون زدم و می خواستم بروم خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام و اصلاً نمی دانستم که از کدام طرف باید بروم و همینطور به کوه و بیابان زدم.

خیلی رفتم تا اینکه پاهایم از کار افتاد. به قول خودش می گفت: پاهایم فلج شد و در یک خرابه گرسنه و تشنه افتادم و هیچکس نبود که به من کمک کند ایشان می گفت: در بیابان حیوانات درنده به من کاری نداشتند، چون من به آنها کاری نداشتم و هیچ آزاری به من نمی رساندند. حتی گاهی گروه هایی از اجنه را مشاهده میکردم و آنها به من کاری نداشتند، من هم به آنها کاری نداشتم.

در آن وقتی که پاهایم فلج شده بود و در خرابه افتاده بودم به آقا امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کردم: یا علی، من این همه راه به طرف تو آمده ام، نمی خواهی به ما سر بزنی؟

می گفت: همین را که گفتم یکباره دیدم آقا امیرالمؤمنین علیه السلام بالای سرم آمدند و فرمودند: آشیخ عبدالله بلند شو. گفتم: آقا من پاهایم فلج شده است و نمی توانم بلند شود. آقا از سرم تا نوک پاهایم دستی کشید و یکباره درد از بدنم بیرون رفت و من بلند شدم.

ناگفته های عارفان، ص 54



کلمات کلیدی : کرامات امیرالمومنین
تاریخ انتشار : 91/8/19:: 12:50 صبح نظرات ( )